سرزمین محبوب من (عکس هایی از ایران)

عکسهایی که از محلها، زمانها و مراسم مختلف توسط خودم تهیه شده . مطالب بی ربط و با ربطم هست . ببین ببر اما نظر مهمه نظر بده!!

سرزمین محبوب من (عکس هایی از ایران)

عکسهایی که از محلها، زمانها و مراسم مختلف توسط خودم تهیه شده . مطالب بی ربط و با ربطم هست . ببین ببر اما نظر مهمه نظر بده!!

زود قضاوت نکنیم

مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد...

به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند"  مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.  

منظره پنجره قطار شیشه دیده بان نگاه

  ناگهان پسر دوباره فریاد زد: " پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند." زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:" پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!"

مرد مسن گفت: " ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم.

امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند.... 

 

سبز باشید و سربلند

نظرات 6 + ارسال نظر
پریسا شنبه 26 دی 1388 ساعت 18:25 http://www.movafaghiat4u.persianblog.ir

salam khobi?
bebakhshid naboodam emtehanaye daneshgam bod
ba ye matlabe jadid up kardam rasti matlabi ke gozashti man too postaye ghablim dashtam be har hal matlabe ghashangie
mamnoon ke ba inke naboodam yadam bodi

تنکس فور یور کامنت
آی اینجوی ون اور سی یور وبلاگ

رها یکشنبه 27 دی 1388 ساعت 03:30 http://artemis-persia.blogfa.com

وای خدای من خیلی قشنگ بود خیلی
چرا جدیدا همش مطالبت اشک آدمو درمیاره؟!!!
خوشحالم که بلاخره گرفتاری به پایان رسید و پست جدید گذاشتی [لبخند]
شایدم منتظر بودی من گرفتار بشم و نتونم بیام بهت سر بزنم[نیشخند]
ولی میبینی که من معرفتم از تو خیلی بیشتره[مغرور]

این که از امید و زندگی بود!!!

تینا یکشنبه 27 دی 1388 ساعت 18:06 http://tassvirssazi.persianblog.ir

سلام
وای نادر چقدر خوب که هر وقت میام اینجا تمام خستگیم برطرف میشه ، نوشته هات و که میخونم ، ذهنم پرواز میکنه.
(لبخند)

چه عجب خانم حیدری....
قدم رنجه فرمودین
خوشحالم از خوشحالیت

رها یکشنبه 27 دی 1388 ساعت 22:09 http://artemis-persia.blogfa.com

من که نگفتم غمگین بود فقط یه حس عجیبی به آدم میداه که اشکتو درمیاره

رها دوشنبه 28 دی 1388 ساعت 02:48 http://artemis-persia.blogfa.com

دوباره مزاحم اومد
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام
من به روزم خوشحال میشم بهم سر بزنی[گل]

من مزاحمی نمیبینم. کجاست که تو میبینی و من نه!!!

دل-زاد کولی سه‌شنبه 27 بهمن 1388 ساعت 23:18 http://Gitan.blogsky.com

خیلی جالب بود. ولی تیترت را یه جوری انتخاب کرده بودی که میشد اخر داستان را حدس زد.

راستی عکس های نادرانه جانم لینک شدی.

اون شعر هم خودم گفتم. قلمم بد نیست... یه نیمه جونی داره

سر سوزن ذوقی!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد