شیوانا همراه کاروانی راهی شهری دور بود. همراه این کاروان خانواده های زیادی بودند. یکی از خانواده ها مرد جوانی بود که خود را بسیار شیفته همسر نشان می داد و دایم دور و بر او می پلکید و هر کار کوچکی برای زنش انجام می داد. در کنار آنها مرد مسن و جا افتاده ای بود که به ظاهر کمکی به زنش نمی کرد و سرگرم کار خود بود. چند روز که از حرکت گذشت و کاروان در استراحت گاهی توقف کرده بودند، مرد جوان در حالی که سعی می کرد همسرش و مرد مسن و زنش صدای او را بشنوند با صدای بلند گفت: «من تعجب می کنم بعضی مرد ها چقدر خودخواه هستند و اصلا به این فکر نمی کنند که همسرشان هم یک آدم است مثل آنها. یک جا مثل خرس روی زمین می نشینند تا زن بدبخت آنها را تیمار کند! استاد! به نظر شما چرا بعضی چنین هستند؟!»
شیوانا زیر لب به آهستگی گفت: «مثل خرس!»
و بعد هیچ جوابی به مرد جوان نداد. مرد مسن هم سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت. چند روز از این ماجرا گذشت و در یک شب توفانی خبر رسید که عده ای راهزن صبح زود قصد حمله به کاروان را دارند. شیوانا و بقیه مردان سریع گرد هم جمع شدند و در محل مناسبی پناه گرفتند و خود را آماده دفاع از زنان و کودکان کاروان نمودند. سرانجام سحرگاه فرارسید و سر و کله راهزنان از دور پیدا شد. مرد جوان که تا آن روز قربان صدقه همسرش می رفت او را تنها گذاشت و برای نجات جان خودش به بالای یک تپه پناه برد. اما مرد مسن و بقیه اعضای کاروان با کمال شجاعت از کاروان دفاع کردن و خورشید که سر زد همه آنها را فراری دادند. در این میان مرد مسن شجاعانه از حریم و اموال خود و دیگر اهالی کاروان دفاع می کرد به نحوی که چندین بار تا سرحد مرگ خود را به خطر انداخت!
روز بعد مرد جوان از کوه پایین آمد و در حالی که سعی می کرد خود را به نادانی بزند از شیوانا پرسید: «سلام استاد! به خاطر مسایلی مجبور شدم مدتی از اینجا دور شوم. حال آن مرد مسن چطور است؟!»
شیوانا تبسمی کرد و گفت: «کدام مرد! آها او را میگویی که مثل خرس! روی زمین می نشست! دیشب که تو به بالای تپه گریخته بودی او شجاعانه مثل شیر از زن و همسر خودش و دیگران دفاع کرد و الان دوباره مثل خرس روی زمین نشسته و همسرش هم با عشق از او پذیرایی می کند.»
مرد جوان سکوت کرد و به سوی همسرش رفت. شیوانا ادامه داد: «راستی! علت این که آن زن این قدر با عشق از همسرش پذیرایی می کند این نیست که او مثل خرس تمام عمر یک جا می نشیند و هیچ نمی گوید، بلکه به این خاطر است که مطمئن است به وقت ضرورت "مانند شیر" از جا برمی خیزد و اگر لازم باشد از جانش هم برای دفاع از خانواده مایه می گذارد. آن بانو در ذهن خود از یک شیر پذیرایی می کند و به این کار هم افتخار می کند.»
آموزنده بود...مرسی
چند وقته کم پیداین؟ چرا؟
مشغله کاری در حد بنززززز
ممکنه ازتون کمک بخوام در مورد کارم و کارتون
جوجو جان منم یه دختر پاییزی هستم مثلخودت دوتابرادر وخواهرندارم خیلی هم سختی کشیدم اینم خیلی عالی بود.
جوجو جان منم یه دختر پاییزی هستم مثل خودت؟
جااااان؟
جوجو کیه؟
دختر پاییزی؟
مطمئنی آدرس و درست اومدی خواهر؟
سلام دوست عزیزم خوبی گلم?
به کمکت نیاز داشتم اگه میشه بیای وبلاگم و به اون آدرسی که دادم بری و به اسماعیل یکا رای بدی تو وبلاگم راهنماییهای لازم رو کردم ممنون میشم دوست گلم[گل]
ممنون دوست عزیز
اما مساله اصلی اینه که کم کم دارم از ترکیه و ترکاش متنفر میشم در کل....